بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
یکی بود یکی نبود
اواخر تیرماه بود که کارام در دانشگاه تموم شد و اومدم به خونه مون تو شهرستان. یادمه که جمعه بود. با آقای X رفتیم بیرون ددر. بازم طبق عادت همیشگی آقای X شروع کرد به نق زدن، که خدا آخوندا رو فالان فلان کنه، احمدی نژاد این طوریه و خامنه ای فلانه و ... . حسابی کلافه شده بودم. نمی دونستم که چیکار کنم. بعد از حدود یه ساعت برگشتم بهش گفتم که شما وقتی به علایق و ارزش ها و اعتقادهای کسی فحش می دید درست مثل اونه که به خود طرف فحش می دید. بالاخره من هم احمدی نژاد و خامنه ای رو دوست دارم. طرف همونجوری مات و مبهوت مونده بود که چی بگه. گذشت از این ماجرا. امیدوار بودم که با این اتمام حجتی که با این بزرگوار کردم حداقل جلو من به کسی فحش نده یا مسخره نکنه. البته با انتقاد کردنش مشکل نداشتم و ندارم. چون بالاخره انتقاد یا وارده یا وارد نیست که میشه راجع بهش بحث کرد (البته اگخ آقا به حرف کسی غیر از هم قماش های خودش گوش بکنه).
دیروز جمعه رفته بودیم بیرون. بازم با همین آقای X. تو راه داشتم جزوه روزهای تاریک بغداد(خاطرات محمد حسین سبحانی) رو می خوندم. همین که تو شهرهای بین راه عکس محمود رو دید شروع کرد به مسخره کردن که قیافه ش این جوریه و سوادش اون جوری ( حالا بگذریم از این که سواد خودش ...). گفتم محلش نذارم بهتره، چون هرچی که جوابش رو بدی بدتر میشه.فقط گفتم که قیافه ش که دست خودش نیست خدا این جوری مقرر کرده.
شما بودید چیکار می کردید؟
بعد از تحریر
این جزوه خاطرات محمد حسین سبحانی(عضو گروهک منافقین) رو بعدا می ذارم تا بخونید.