بسم الله الرحمن الرحیم
من یعمل مثقال ذره خیرا یره.
باورش نداری؟ متن زیر رو بخون.
بعضی مواقع ما خواسته یا ناخواسته کارایی می کنیم که باعث تغییر و تحول در فردی می شه. گاهی تاثیر یه امر به معروف کوچک از ساعت ها موعظه ونصیحت بیشتره. اما حیف که امر به معروف و نهی از منکر آنگونه که باید در بین مردم جا نیافتاده. اصلا خودم رو می گم، تا حالا چند بار فردی را که منکری را مرتکب می شه تذکر دادم. مثلا دو هفته پیش رفته بودیم سرعین،غرفه دار یه آهنگ گذاشته بود با صدای زن. مونده بودم که چیکار کنم،بگم صداش رو ببر یا نه. چند تا به اصطلاح حاج آقا هم مثل من از کنارش بی خیال رد می شدند. حالا بگذریم از وضع حجاب بعضی افراد و خونسردی بعضیا مثل من. البته در زمینه حجاب به اعتقاد من وظیفه خانم های مذهبی نسبت به آقایون مهم تره( اگه تا حالا نفهمیدید پس حالا بفهمید که آق پسرم من). بالاخره صورت خوبی نداره که من یه پسر جوان به دختر خانمی در مورد حجابش تذکر بدم. اما اگه همین کار رو یه خانمی انجام بده راحت تر مورد پذیرش واقع می شه. البته یکی از دوستای دانشگاهیم که به حالش غبطه می خورم، این رودربایستی ها رو نداره و اگه لازم باشه تذکر هم می ده. خودش می گفت که یه بار به آقا و خانمی که باهم بودند تذکر ( البته همراه با ادب و احترام نه با توهین و تحقیر و زور) داده ( به آقاهه که هوای خانومتو داشته باش...) و آقاهه هم با کمال احترام قبول کرده. البته خودش می گه که یه بارهم همین جوری به یه خانم توی مترو تذکر دادم و اون خانم هم ما رو گرفت به باد داد و هوار و ... .
بگذریم.
چهار خط پایین تر داستان یه امر به معروف و نهی از منکر رو م خونید که چگونه دنیا و آخرت یکی رو عوض می کنه. به امید آنکه ما هم به اهمیت امر به معروف و نهی از منکر آگاه شویم.
آرام 21 سالشه و از زنگی خودش درباره نوع دیدش به زندگی در گذشته و حال میگه، دختری که با یک کتاب شاهد دگرگونی های زیادی در زندگیش بود. شما را به خواندن کامل بخشی از نوشته های آرام دعوت می کنم.
اسمم آرامه، 21 سالمه و دانشجوی رشته ادبیاتم. مثل بیشتر جوونهای امروزی دنبال شادی و تیپ و مد و فراری از غم وغضه و فکر فردا و کلا هرچی که ممکنه به مغز آدم فشار بیاره. نه سالم بود که مادربزرگم نماز یادم داد ولی راستش تا دو سه سال پیش نماز نمی خوندم. تا اینکه خدای مهربون با یکی از از اون راه های همیشه گیش گیر انداختن تو کار آدماستمنو مجبور کرد برگردم و باهاش دوست شم. انصافا کلی خیر از دوستیم دیدم که بماند شاید بعدها تعریف کنم.
البته گفته باشم نماز جای خودش تیپ و مد و جوونی هم جای خودش.
انصافا با قد 181 و وزن 61 و دور کمر 38 میشه تیپ نزد؟میشه مانتو تنگ و اندامی نپوشید؟خوب نمیشه دیگه. هرچند بعضی وقت ها از نگاه بعضی مردها چندشم میشه و خوشم میاد پسرها با حسرت و تحسین بهم نگاه میکنن. یه جورایی هم انتقام خواهر بزرگترم {رو} دارم ازشون میگیرم، خواهر ساده دل بیچارم که به یکی از این لندهوراا اعتماد کرد و هنوزم بعد سه سال بیشتر وقتش گوشه اتاق می گذره. همشون (پسراا)باید تو کف من بمونن.
سه ماه پیش درحالیکه مجهز به آخرین مد روز درحال تبرج جلو پاساژها و مغازه ها بودم یه آخوند مسن جلوم سبز شد و یه کتاب کوچیک داد دستم. گفت دخترم وقت کردی یه نگاه کوچیک به این بنداز. من که از تعجب و کمی ترس شوکه بودم دیدم کتاب دستم موند و پیرمرد راهش کشید و رفت.
من کتاب رو گذاشتم تو کیفم و گفتم مفت باشه کوفت باشه!!
شب تو اتاقم داشتم وقت تلف می کردم که یاد اون کتاب افتادم. رفتم ورش داشتم از بیکاری یه ورقی بزنمش. روش نوشته بود "محرم و نامحرم".
گفتم ااااه اینام مارو کچل کرد{ند} با این حرفها، اگه همین طوری ادامه بدن دیگه مویی تو سرمون نمی مونه که بیرون بذاریم. کتاب رو انداختمش اون ور.
چند روز بعد سر ظهر از بیکاری کلافه شده بودم از دیوان صائب هم که دستم بود خسته شده بودمف رفتم دیوان صائب رو بذارم سر جاش که دوباره چشمم به اون کتاب افتاد.ورش داشتم صفحه اولش رو خوندمف احساس کردم که یه آدم مهربون داره باهام حرف میزنه. از متنش خوشم اومد. کتاب کوچکی بود یه ساعته خوندم و تمومش کردم. یه سری آیه و حدیث در مورد حجاب و رعایت مسائل محرم و نامحرم بود.
حرف های عجیب و جدیدی توش بود که تا حالا به گوشم نخورده بود. یکیش همون حدیث که تو پست بعدی براتون گذاشتمش.
آخر کتاب این حدیث نوشته بود که یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادته و از خواننده خواسته بود که فکر کنه. چند روزی ذهنم به مطالب اون کتاب مشغول بود، نمی تونستم از ذهنم پاکش کنم مخصوصا هرکی که تو خیابون نگاهم میکرد یاد حرف های پیامبر و حدیث های کتاب می افتادم.
بالاخره یه بعد از ظهر جمعه با خودم گفتم این جوری نمیشه. یه کاغذ گذاشتم جلوم و به خودم قول دادم با خودم رو راست باشم. برای اینکه این درگیری ذهنی حل بشه چیکار میشه کرد؟ نوشتم:
1. بی خیال همه چی شو و صورت مساله رو پاک کن. به این چیزاا فکر نکن، تو جوونی واسه روحیه ات خوب نیست. دیدم نمی تونم چون این چند روزه تلاشم رو کرده بودم.
2. اصلا قران همش دروغه و پیامبر و اماما همشون دروغ گفتن، این حرفها خرافاته. دیدم دلم گواهی می ده که من دروغ گفتم. من با همه وجودم خدا رو احساس می کنم، میدونم هست، می دونم اونقدر دوسم داشته که واسه کمک به من پیامبر و اماما رو فرستاده. و دیدم دلم مطمئنه که پاداش و کیفری هست، اگه اونایی که حرف خدا رو گوش دادن با اونایی که ندادن یکی باشن عدالت خدا زیر سوال می ره.
3. اصلا چرا به ما زور میگن، من نمیخوام زوری برم بهشت، می خوام با انتخاب خودم برم جهنم. دیدم دارم به خودم دروغ می گم. من که بیست جور کرم ضد آفتاب میزنم تا آفتاب منو نسوزونه چه جوری می خوام تو آتیش بسوزم، من که سوسک می بینم سکته می زنم چه جوری تحمل مار و عقرب های جهنم رو دارم.
4. خدا مهربونه همه رو می بخشه می بره بهشت. پیامبر و اماما که بیشتر از من خدا رو می شناختن وقتی اونا میگن می بره جهنم من چرا سر خودم شیره بمالم؟
و .....
چندتا چیز دیگه که سرتون رو درد نمیارم و اما نتیجه:
1. خدا هست و حساب کتابی هست و بهشت و جهنمی هست.
2. منم بخوام نخوام مسافر این راهم، فردا یا 20 سال یا 50 سال دیگه میرم پای حساب.
3. من خدا رو دوست دارم و دوست دارم حرفاشو گوش بدم.
4. بذار بجای اینکه پسرای اوباش و چشم چرون به چشم تحسین بهم نگاه کنن خدا و پیامبر و امامای عزیزم مخصوصا امام زمان نازنینم به چشم تحسین بهم نگاه کنن.
پس از امروز پادر سرم می کنم، آرایش و ناز و عشوه گری هم ممنوع که ادبا گفته اند:
یا رومی رومی باش یا زنگی زنگی.
و این بود داستان من که فکر کردم و واقعا فهمیدم که یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بهتره.
از دوماه پیش زندگی جدیدی رو شروع کردم و با چنان لذت و آرامش زندگی می کنم که احساس می کنم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. خدا جون متشکرم.
و واسه تو یه حرف دارم:
"" تو هم می توانی""!!!